مشق زندگی

در این وبلاگ سعی دارم تجارب ،حالات وبرداشت های خود را از مفاهیم زندگی این دنیا به اشتراک بگذارم

مشق زندگی

در این وبلاگ سعی دارم تجارب ،حالات وبرداشت های خود را از مفاهیم زندگی این دنیا به اشتراک بگذارم

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

بازی زندگی

يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۰۹ ب.ظ

 

من آنچه را نداشتم می خواستم ،تو آنچه را نداشتی می خواستی،

من تلاش کردم ،فکر کردم ،زحمت کشیدم ،بدست آوردم

تو از داشتنم ناراحت شدی ،آه کشیدی

من خوشحال بودم ، آنقدر که مغرور و مسرور شدم ،زندگی طعم خوبی برایم داشت ،دنبال جاودان شدن بودم

تو ناراحت بودی ،غفلت من فرصت تو بود و من خبرنداشتم ،

از من ربودی ،فرار کردی ،نشناختمت ،

من اندوهگین شدم ،خشم وجودم را گرفت ،کاری نتوانستم بکنم،اشکم درآمد،آه کشیدم،

زندگی دیگر برایم سرور قبلی را نداشت ،ناراحت بودم از این زندگانی ،غمگین شدم ،

او از داشتنت ،خبردارشد  با زور آنچه ربوده بودی را از تو گرفت ،

من از راه رسیدم ،تو رفته بودی ،او گریخته بود ،دستمایه را اما در راه انداخته بود ،

دوباره پیدایش کردم ،

امید، امروز در من پیدا شده است ،

من همه چیز را می خواستم تو هم همینطور ،او هم همینطور

منابع محدود بودند ،همه نمی توانستند داشته باشند،

بازی دنیا چه زیبا بود وچه غم انگیز ،

تکرارش هم  همین طور .

آنقدر بازی می کنی تا بفهمی که نه لذت داشتن پایدار است ونه غم  از دست دادن ،

انگار گم کرده بودیم حقیقتی را ،

می نشینی به کنج خلوت ،موهایت سپید شده اند ،نمی توانی راحت بلند شوی ،دیگر تو را تحویل نمی گیرند ،

تجربه هایت برایشان مهم نیست ،اما تو هنوز می خواهی مهم باشی ،بازی کنی ،مطرح باشی ،احترام دیگران برایت مهم است

رنج می کشی از حساب نشدن ،

"ای دنیا من مهم هستم ،مهم هستم" ،فریاد توست  به قطار در حرکت زندگی ،فریاد  من ،فریاد او

افسوس که نفهمیدیم همه ،من ،تو ،او ...

راستی گمشده ما چه بود؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۰۹
محمد رضا

تابستان های کار،مادر در نقش پدر

شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۴۰ ب.ظ

 

تابستان شده بود مادرم مثل همیشه سفارش کار من را کرده بودند و از پسر عمویم خواسته بودند برای کار تابستان من فکری بکند.

این دفعه اول نبود ،شاگردی دستفروشی ، آبمیوه فروشی  ،نقره سازی  و موکت بافی را هم در کارنامه کاری خود تا قبل از دیپلم دارم.

ولی از تجربیات کاری من نقره سازی بیشتر در ذهنم مانده است ،کار با تیزاب ،قیر ،شستن قطعات ،شبکه در آوردن ،حمل قطعات نقره و برنجی به کارگاههای مختلف ،ترس از سرقت قرصهای بزرگ  نقره که در خورجین دوچرخه داشتم ،همه وهمه خاطرات بسیار شیرینی هستند.

امروز که می نگرم چقدر این سر کار رفتن های نابستان برای من مفید و در زندگی موثر بودند.کار کردن با آدم بزرگ ها که گاهی رعایت کوچک ترها را نمی کردند ،حواسشان نبود نباید این حرف ها را بزنند ولی گفتند و ما شنیدیم ،دقت نداشتند در تعاملاتشان که ما هم نظاره گریم.

ولی من با کنجکاوی تمام همه چیز را به خاطرم سپردم ،یاد گرفتم اگر خوب در س نخوانم آینده ام سر و کله زدن با چه اقشاری از جامعه است .

اولین بار که حساب ،کتابهای مغازه همسایه نقره فروش که سواد نداشت را کردم و می خواست به من پول بدهد و من رودربایستی کردم وپول را نگرفتم در خاطرم مانده است ولی پسر عمویم پول را گرفت و به من داد تا یاد بگیرم در بازار رودربایستی جایی ندارد،این درسهای مهم  زندگی کاری بزرگترها بود که من یاد می گرفتم.

یاد گرفتم زحمت کشیدن و نان در آوردن چقدر سخت است .

یاد گرفتم معنای پول نداشتن  یک مرد را، وقتی کفاشی  همسایه مغازه ما ، نتوانست داروی گران همسرش را بخرد.

یاد گرفتم دوازده ساعت کارکردن چه معنایی می دهد و چه سختی هایی دارد .

 این درس آموخته ها به من اعتماد به نفس بسیار زیادی دادند که هنوز هم مدیون آنها هستم.

در این میان نقش مادرم بسیار برجسته می نماید که من ،تنها فرزند خود را مانند یک مرد تربیت کنند و حواسشان بود که یک مرد باید بتواندگلیم خود را از آب بکشد و با آدمهای بازار و جامعه تعامل کند .

من همیشه خود را مدیون این زن بزرگ می دانم که برایم به جز مادر نقش پدر را بازی می کردند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۴۰
محمد رضا

مدیر عامل  ،تنهاترین فرد سازمان

چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۳۹ ب.ظ

 

زمانی به تقدیر زمان  و علیرغم میل باطنی وبه اصرار مدیر عامل وقت وبا توجیه جوان گرایی ایشان  ،مجبور شدم مدیر عاملی شرکتی بزرگ و مهندسی  را بپذیرم  در حالیکه نه تجربه آن را داشتم و نه فرصت بود در این رابطه فکر کنم.

در روز معارفه چشمان نگران و معصومانه کارمندان آن شرکت را که با نگرانی به من نگاه می کردند در خاطر دارم ، آنها می خواستند از روی قیافه و نحوه حرف زدن من  بفهمند آیا من توان اداره شرکت  را دارم.

من خیلی صادقانه با آنها حرف زدم و گفتم تمامی تلاش خود را جهت پیشبرد  آن شرکت انجام خواهم داد.درست روز بعد یکی  از پیش کسوتان آن شرکت شاید به قصد شناخت در دفتر مدیر عامل حاضر شد و اولین چیزی که رک وراست از من پرسید این بود که آیا شما آمده اید این شرکت را از بین ببرید؟!!!

سوالی که من با آن همه اعتباری که برای  خود در طول خدمتم قائل بودم ، شگفتی من را باعث شد...

تمام هوش و استعداد خود را در جهت شناخت شرکت بکار بردم ،می خواستم گره های شرکت را باز کنم ،کمبود فضای کاری و مشکلات ساختمان محل کار،بازنشسته ها ،نداشتن محصول درست و حسابی ،ناراضی بودن بعضی مشتریان ،جوان گرایی ،تکنولوژی های نو ،رقبا و از همه مهمتر فشارهای شرکت مادر که از همه فشار ها طاقت فرساتر بود...

همراهی خوبی در شرکت وجود نداشت و ازهمه مهمتر وجود یک وبلاگ ناشناس و پر طرفدار که سعی می کرد افکار عمومی شرکت را مدیریت کند،بیشتر از همه نگران کننده بود.

من در دوره مدیر عاملی نتوانستم آنچنان  موثر باشم ولی سعی کردم تا آنجا که می توانم  به شرکت ضربه ای نزنم و حداقل شرایط را حفظ کنم.البته قضاوت در این خصوص مثل همیشه با کارمندان ، کارشناسان و مدیران  آن شرکت است.

در دوران مدیر عاملی به غیر از دوستان خوبی که پیدا کردم و هنوز از دیدن آنها خرسند می شوم ،درس آموخته های  خوبی فرا گرفتم که یکی از آنها فهمیدن این نکته بود که ویژگی های شخصیتی من متناسب با مدیر عاملی نیست ،آموزه ای که یک دنیا می ارزد.

من با تحمل سختی های فراوان  با گوشت وپوست  درک کردم که مدیر عامل حداقل سه ویژگی مهم زیر را بایستی داشته باشد.

  1. قدرت رهبری: (توان سخنرانی های الهام بخش،قدرت نفوذ در دیگران، شخصیت کاریزمایی)
  2. تفکر تجاری: (فکر اقتصادی داشتن ،توان زیاد در گرفتن پروژه و کار برای شرکت ،داشتن استراتژی های بلند مدت ،ایده های نو برای محصول جدید)
  3. تخصص مالی و قراردادی: (آشنایی کامل با اصول حسابداری مالی ،حسابرسی ،قانون تجارت ،سود وزیان و سرمایه گذاری و....)

چیزی که با یک مدیریت ساده در یک شرکت بزرگ متفاوت است،جایی که EQ بیشتر از IQ  و توان رهبری بیش از توان فنی کارآمد است.

راستی نکته دیگری نیز یاد گرفتم مدیر عامل تنها فرد خیلی تنهای سازمان است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۳۹
محمد رضا

تکرار مظلومیت ها

سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۵۵ ب.ظ

  

جرمت بزرگ بودنت بود ،بلندای سطح اندیشه ات ،راضی به زندگی نبودی در سطح پایین ،دلت خوش نبود به هر قیمتی زندگی کنی .

به بالاها نظر داشتی ،زندگی را جور دیگر می دیدی ،خنده ات می آمد دل خوش کنک های کوچک دنیا را،

مقام ،قدرت ،لذت های دنیا حریف تو نشدند ،آخر مگر تو با آن همه عظمت ،از بزرگی و متانت ،از دانش و تفکر می توانستی راضی باشی به بازیچه های کودکان....

چه سخت بود زندگی تو با بزرگسالان کوچک و چه سخت بود توضیح واقعیت ها و حقایق  به آنها ...

خانواده ات  بزرگ بودند که توانستند تحمل کنند ،آنچه از حوزه تحمل آدمی خارج است.

دوستانت سیر نمی شدند از وجود نورانی تو ،آنقدر نوشیدند از چشمه نورانیت که  توانستند  بمانند تا آخر...

تو آسمانها را می نگریستی ،حریفانت چشم در انگشتان تو داشتند ..

وقتی رفتی باز نفهمیدند تو را ، خانواده ات را ،نگاه می کردند به سان دلسوزان ...

نمی توانستند بفهمند که باید بگریند برای خویش ...

حق داشتند ،چون  اندیشه شان راه نمی برد به آن بالاها ،دنبال گندم بودند  و گوشت  . پایین بود توقعشان از زندگی .

رفتند ،نیست شدند ،حذف شدند ...

اما تو ماندی ولی هنوز تنها، چون درد  دیرین نان هنوز بزرگترین درد  انسانها ست.

تو  می مانی تا آخر ...

اما امید که تنها نمانی ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۵۵
محمد رضا

مدیریت پدرانه یا برادر بزرگترانه

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۳۷ ب.ظ

 

مدیر عاملی را به یاد می آورم که بیشتر از هر چیز علاقه داشت به دیگران اثبات کند که او از همه بهتر می داند و بخصوص مسائل فنی را بهتر درک می کند و گویی در حال رقابت با سایر مدیران خود در سازمان بود.

یادم هست  همیشه می گفت من دستم خالی است و نفرات قابل ودرخور ندارم وبلاخره از این خیل کم کیفیت باید یکی را منصوب کنم.

در جلسات بزرگ مدیریتی ،جایی که همه مدیران سازمان گرد هم می آمدند روی حوزه ای که بیشتر احاطه و تخصص داشت بیشتر گیر می داد و آنجا را بسیار افتضاح می خواند طوری که صورت مدیران مربوطه از توصیف ایشان  قرمز می شد.

ازاین میان مدیری جوان بیشتر ازهمه رخ نشان می داد و با توصیف های آنچنانی در حضور ایشان  قلب این پیرمرد عاشق تعریف و تمجید را بدست می آورد و پوزخندهای ملیح آن بزرگوار را در میان صورت سالخورده اش  هویدا می کرد.

عشق این بزرگوار این بود که به دیگر مدیران بفهماند من با این همه دوری ، بهتر از شماها سازمان را می شناسم .

اگر در جلسه ای می خواستی نظر ایشان را جلب کنی ،طبق روال ، اول بایستی هزاران لنگ می انداختی و ایشان را استاد همه چیز خطاب می کردی و وقوف ایشان را اذعان می کردی ، که ایشان بربتابد و نظری بر نظر شما بیندازد و ازاین قبیل اوصاف ...

ایشان توجه نداشت که ما بچه های سازمانی اوهستیم  محتاج حمایت و تشویق ، باید به ما فرصت رشد بدهد و مانند یک پدربا ما برخورد کند .

برای من که پدرم را در سنین نوجوانی از دست داده بودم و تجربه مدیریت برادر بزرگتر خود را داشتم ،نحوه مدیریت این نوع بزرگان  بیشتر شبیه برادر بزرگتر می نمود تا یک پدر سازمان!

طبیعی است که برادر بزرگتر گاهی با برادر کوچک خود رقابت می کند و گاهی منافع ارث پدر را بیشتر متوجه خود می کندو گاهی برادر و خواهران تحت قیمومیت خود را کوچک و تحقیر کند ، حال آنکه یک پدر هیچگاه بچه های خود را رقیب خود نمی داند و همه را به نوعی دوست دارد وسعی در رشد آنها دارد.

این مدیر با تجربه و محترم از سازمان رفت و کمتر کسی را می بینم که برای شخصیت مغرور  ایشان احترام قائل باشد .از نظر من ایشان در سنین طفولیت خود سیر می کرد که محتاج تعریف و تمجید دیگران بود .مدیر عاملی را یک فرصت برای پرزنت خود می دید همانند یک سوارکار پیر بر روی بهترین اسب تندرو و زین کرده .

ایشان درک نکرده بود که مدیر تربیت کردنی است و نه داشتنی !

کاش می دانست ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۳۷
محمد رضا

از تو یاد گرفتم فرزندم

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۴۱ ب.ظ

 

بهترین تعریف عشق را از تو شنیدم وقتی سه ، چهار ساله بودی و گفتی "عشق یعنی چیزی که وقتی باشه همه چیز خوب بنظر می یاد!"

وقتی در سفر شمال بودیم و پنج سال بیشتر نداشتی ،آنقدر بزرگ بودی که پدرت را که از شدت تب و عفونت گلو در بستر بیماری افتاده بود ،مراقب باشی و بیم سرماخوردن نداشته باشی .

وقتی مادرت تصادف کرده بود و تو در ماشین بودی ،تنها نگرانیت حال مادرت بود وفقط  در جستجوی سلامتی او بودی

درست یادم هست  در سنین کودکی ،وقتی تمام پولی که به تو داده بودم یک جا در صندوق خیریه انداختی

در همان سنین می خواستی کاری کنی که جاودان بمانی

نمازهای تندت ،پشت میز درس نشستن هایت تا دیرگاه شب ،خواب بردنت خودکار بدست روی قالی ،شرکت در مسابقات برنامه نویسی آنلاین   ،شرکت در کنکور تیزهوشان و جدیت در آن ،شرکت در المپیاد ،تردیدهایت برای خواندن برای کنکور ویا کار روی المپیاد،

خواب نبردنت شب کنکور و تردیدهایت در انتخاب رشته و تلاشت برای  اینکه می خواستی از خود خدا بپرسی که کدامش بهتر است،

خاطرات شیرین توست در ذهن من....

از تویادگرفتم  اولین بار فکر کردن در رابطه با معنای زندگی را

مفهوم سایه ها ،آنتی فراجایل ،قوی سیاه ، مفهوم قربانی و جلاد و خیلی از مفاهیم که یادم رفته است.

یادم هست که می خواستی خوب یاد بگیرم و حرصت می گرفت وقتی حواسم آنگونه که می خواستی جمع نبود...

هنوز یادم نرفته می خواستی از من قول بگیری که اگر فقط خودم گوش کنم  ، فایل صوتی که خریده بودی ،را برایم ارسال می کنی . یادم هست بزرگیت را در رعایت حق کپی رایت و تعهدت به آن...

"خداحافظی ها"یت  همیشه در خاطر من هست و برایم تازگی دارد.کاش مشمول معصومیت خودت نشود  ....

چه بزرگ فکر می کردی وقتی داوطلبانه انصراف دادی  از حق پذیرفته شدن  خود در فوق لیسانس بدون کنکور و چه صادقانه به  دانشگاهها گفتی ،به  آنجا نمی روی حتی وقتی مطمئن نبودی نتیجه کارت چه می شود...

کاش بیشتر تو را می شناختم ،وسعت اندیشه ات را ،نیازهایت را ، دردهایت را وبیشتر توجه می کردم، احساس تنهایی ات را، گریه کردن هایت  را ، نگاههای معصومانه ات را وقتی باشور وشوق می خواستی در زندگی ات تغییر ایجاد کنی و نشد...

نور دو دیده ام ،از تو یاد گرفتم معناداشتن را ، بزرگ بودن را ،بزرگ اندیشیدن را

برای تو همیشه و همیشه  دعا می کنم ، برای موفقیتت و آرزوهای بزرگی که در سر داری ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۴۱
محمد رضا

سخت اما با زبان ساده

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۴۲ ق.ظ

 

در دوران دانشگاه یادم می آید بعضی از اساتید محترم روی چند برگ کاغذ کلاسور کل مطلبی که باید آن روز تدریس کنند را می آوردند و روی تخته سیاه آن روزها می نوشتند و به عبارتی  از روی آن کاغذ ها تدریس می کردند  . دانشجویان هم با نوشتن آن متون جزوه تهیه می کردند وهمین متون جزوه ها بود که شب امتحان و روزهای نزدیک به امتحان به آنها کمک می کرد تا بتوانند درسها را مرور کنند .شاید همان روش حل مسائل ومثالهای جزوه ها،کمک می کرد تا حداقل  بتوانند آن درس را بگذرانند.

درس ماشینهای الکتریکی بود ،استاد با همان سبک فوق در حال تدریس بودند .برای ما که هنرستانی نبودیم ،سیم پیچی نکرده بودیم موتور الکتریکی را درست  لمس نکرده بودیم ،احساس خوبی وجود نداشت و سعی می کردیم چگونگی کار موتور الکتریکی وساختار آنرا  از لابلای آن فرمولها و انتگرالها و مشتق ها یاد بگیریم.ولی واقعیت این بود که ذهن ما آماده نبود .یادم هست  در یکی از همین کلاسها یکی از دانشجویان از ته کلاس گفت : استاد بلاخره روتور می چرخه یا استاتور؟!!!که همه ی کلاس را به خنده انداخت .

این شرایط ادامه داشت ،تا اینکه روزی یکی از دانشجویان که سن نسبتا بیشتری نسبت به ماها داشت وبه نظر کمی هم عملی کار کرده بود  ،از استاد سوالی پرسید و ایشان را کمی از فضای فرمول و روال درس خارج کرد.ایشان از استاد خواست به صورت شهودی و کمی عملی نسبت به میدان مغناطیسی  ایجاد شده ،اثر متقابل نیروی دو میدان و چگونگی تاثیر فرکانس ولتاژ روی سرعت موتور توضیح بدهند واینجا بود که با سوال و جواب این دو، من بیشتر آموختم و بیشتر فهمیدم.

در واقع تفاوت بسیار زیادی بین یادگیری و فهمیدن وجود دارد .شاید فهمیدن سالها پس از آموختن اتفاق بیفتد.برای من که درس ریاضی را بسیار سخت کار کرده بودم و انتگرالهای چند گانه را به راحتی بدست می آوردم الان بهتر مفهوم آن در ذهن من قابل درک است تا آن زمان.

نکته مهمتر اینکه استادی که بخواهد ذهن دانشجو را به فضای درس بیاورد و تمرکز ایجاد کند ،خود بایستی در ابتدا وقوف کامل روی آن داشته باشد و بایستی خیلی وقت بگذارد که موضوع را تا آنجا که می تواند شهودی کند .که البته این کار همه کس نیست  وشاید تفاوت بین دانشگاهها هم، وجود همین اساتید بزرگواری است که خود مطلب را فهمیده اند و قادرند آن را تا آنجا که می شود به ذهن دانشجوها نزدیک کنند چرا که از آنجا به بعد کار زیاد سختی نیست و دانشجویان می توانند با مطالعه کتاب معرفی شده  و نیز سایر کتابهای پایه و ریفرنس دیگر احاطه تئوریک هم داشته باشند.

گاهی به این نتیجه می رسم تنها کسی می تواند ادعا کند یک موضوع را خوب فهمیده  است  که بتواند آن را هرچند هم که سخت باشد به سادگی هر چه تمام تر  برای یک دانش آموز دبستانی  توضیح یدهد و او بصورت شهودی آن را بفهمد.

کاری که اتفاق افتاده است ولی به ندرت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۰۵:۴۲
محمد رضا

شان استادی

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۳۱ ب.ظ

 

کلاس ماشین یک بود ،دانشجویان دختر وپسر گوش تا گوش در کلاس نشسته بودند که استاد با قیافه ای نسبتا خشن و تاحدودی نا آراسته وارد کلاس شدند،تخته سیاه را پاک کردند و محکم تخته پاک کن را به دیوار کلاس کوبیدند جایی که نفس در سینه همه ما حبس شده بود.

ایشان نگاهی به همه دانشجویان کردند و از دانشجوی پسری که آن جلو نشسته بود سوال کردند :شدت میدان مغناطیسی در آب بیشتر است ویا روغن؟ بنده خدا روز اول ترم یک دفعه جاخورد . تا آمد من من کنان جوابی جفت وجور کند استاد سوال دوم را مطرح کردند:الکترومغناطیس را با کی پاس کردی ؟ دانشجو گفت با آقای فلانی ،که ایشان پوزخندی زدند و گفتند باید بری دوباره آن را پاس کنی!!!

ایشان در ابتدای هر کلاس تیتروار فهرست مطالبی که در آن جلسه باید تدریس می کردند را می نوشتند ولی هیچگاه به یاد نمی آورم ایشان توانسته باشند موضوع اول را هم به انتها برسانند  در حالیکه تخته پر بود از فرمولهای نامنظم که هر کدام از پاک کردن موضعی فرمول قبلی نوشته شده بود.

بعضی دانشجویان سال بالاتر می گفتند :والا کلاسهای دوره های بعدی ایشان هم زیاد مطالبش با این دوره ابتدایی متفاوت نیست!

نحوه لباس پوشیدن ایشان هم در نوع خود مثال زدنی بود ،یادم هست یکی از دانشجویان از دانشکده دیگر که برای صرف چایی  به آبدارخانه  دانشکده ما آمده بود و ایشان را  مشغول ریختن چایی برای خودشان دیده بود  ،استاد را با آبدارچی دانشکده اشتباه گرفته بود و درخواست چایی از ایشان کرده بود!

به خاطر دارم صحبت های  یکی از استادان را که در راهرو دانشکده  به ایشان گفتند: شما شان یک استاد را رعایت نمی کنید!

به نظر می رسید توان علمی ایشان نوعی توهم در ذهن ایشان ایجاد کرده بود که برایشان سایر ابعاد شخصیتی یک استاد ، مهم نمی نمود.خوب که دقت کنیم انگار ایشان هم  به  دنبال اثبات خودشان به دیگران بودند وظاهرا چیزی به جز همان توان علمی برای ارائه نداشتند!

نمی دانم چرا وچه عاملی باعث می شود که ما انسانها اینقدر در درون مشکل داشته باشیم و همیشه به دنبال تایید  و اثبات خود به دیگران باشیم حتی وقتی به بالاترین درجات علمی هم رسیده ایم .

جوابش هر چه باشد از نظر من بخش مهمش ریشه در دوران کودکی دارد ،

زمانی که کمتر به آن توجه می شود ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۳۱
محمد رضا

مسئله مکانیک  از جنس چلوکباب

چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۵۹ ب.ظ

 

چهارم دبیرستان بودیم در زمان جنگ ،سالی که بمباران شهرها بی رحمانه انجام می شد .یادم هست در ابتدای  آن سال تحصیلی ، معلم مکانیک مسئله ای در سطح دانشگاه برای کلاس مطرح نمودند و از همه خواستند شتاب یک مکعب مستطیل  با جرم مشخص روی گوه ای  با جرم معلوم بزرگتر روی یک سطح شیب دار با زاویه داده شده را با فرض ضرایب معلوم اصطکاک بدست بیاورند.

ایشان گفتند اگر کسی بتواند این شتاب را بدست بیاورد ،من او را با  یک دست چلوکباب  به عنوان جایزه مهمان خواهم کرد ،طوری که این مسئله به عنوان "مسئله چلوکباب" معروف شد.

یادم هست من حدود یک ماه روی این مسئله فکر کردم و با درکی که از مفاهیم مکانیک تا آن زمان داشتم ،بلاخره مسئله را حل کردم .

یادم هست آن روز که در مسیر دبیرستان معلممان را دیدم ،با شور وشوق از دوچرخه پیاده شدم و به ایشان خبر حل مسئله و روش آن را توضیح دادم و کاغذی که حل آن را نوشته بودم به ایشان دادم.

من در این اندیشه بودم که مورد تشویق  قرار بگیرم ولی وقتی وارد کلاس شدیم ، ایشان در حالیکه کاغذ من در دستشان بود وبدون اعتنا به من ،به بچه ها گفتند ،امروز می خواهم مسئله چلوکباب را برایتان حل کنم .

ایشان به سمت تخته سیاه رفتند و با روش دیگری شروع به حل آن کردند و بعد در انتها با کم اهمیت نشان دادن  موضوع ، گفتند البته فلانی هم این مسئله را حل کرده ولی میلی به ارائه راه حل من نشان ندادند .

ایشان چلوکبابی را که قول داده بودند ، فراموش کردند وموضوع  نیز  با ورود به زمان  بمباران شهرها و تعطیلی دبیرستان ما  روبه  فراموشی رفت .

با گذشت سالها ،امروز ایجاد انگیزش در دانش آموزان به فکر کردن به یک مسئله سخت مکانیک توسط این آموزگار عزیزوگرامی در نگاه من ،قابل  تحسین  و ارزشمند می نماید  ولی  همیشه در این اندیشه مانده ام که چرا معلم ما بجای تشویق وتوجه به احساس من  ، چنین برخورد سردی از خود نشان دادند .انگار ،جلب توجه  من و دیگران به  توان علمی ایشان بیشتر برایشان ارز ش داشت  و خود را بیشتر از من نیازمند  تشویق  می دیدند.

شاید نمی دانستند که ما بجز مکانیک درسهای دیگری نیز از ایشان یاد می گیریم،

و شاید هم نیاز می دیدند ، غرور مرا به این صورت کنترل کنند ...

ولی باز هم ، چرا؟؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۵۹
محمد رضا

دل نگرانی ها

چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۰۳ ق.ظ

 

نشسته ام در کنار دهلیز و بطن قلب عزیزانم ،مراقبت می کنم دریچه ها را ! نکند یادشان برود  باز شوند،بسته شوند،  به موقع!

حواسم به سلولهای سرطانی دهان مادرم هست ،

زورم نمی رسد، التماس می کنم ،نامردها تکثیر نشوید!

چه دنیای دهشت زایی است ، رحم  و مروت سرش نمی شود ، می تازد!

ضعیفی ؟باید بروی ! بی مروت نمی داند ،احساسی هست ،خاطراتی هست،...  عشقی ، علاقه ای !

کاش می دانستم آن بالاها چه خبر است سرگردان و حیران شده ام ،دیگر زورم نمی  رسد ،

شاید وقت رفتن است ....

امیدم تنها اما به اوست .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۰۳
محمد رضا