مشق زندگی

در این وبلاگ سعی دارم تجارب ،حالات وبرداشت های خود را از مفاهیم زندگی این دنیا به اشتراک بگذارم

مشق زندگی

در این وبلاگ سعی دارم تجارب ،حالات وبرداشت های خود را از مفاهیم زندگی این دنیا به اشتراک بگذارم

۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

نقش احساس پیروزی و شکست در تحلیل گذشته زندگی

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۰۳ ب.ظ

 

وقتی به یک پیروزی و موفقیت در مسیر زندگی می رسیم ،انگار همه ی گذشته مان خوب و عالی بوده است .حتی جاهایی که بد عمل کرده ایم و نقاط تاریک زندگی مان  است هم بنظر خوب بوده است و می گوییم اونهم خوب بوده است و در موفقیت ما نقش داشته است.

اما در زمان  احساس شکست ،تمام ضعف هایمان هویدا می شود و حتی لحظات خوب گذشته هم بد بنظر می آید.

انگار حال ما گذشته را تفسیر می کند .گذشته ای که چه خوب چه بد ،دیگه تمام شده است.

ولی تفسیر ماو قضاوت ما متغیر است.

در واقع احساس پیروزی و شکست یا همان احساس خوشبختی یا بد بختی ، فقط احساس و تفسیر آدم از زندگی است و زیاد کاری به واقعیت ندارد.

آدم در یک هتل پنج ستاره یا خانه ای لوکس می تواند احساس بدبختی کند و بالعکس در یک خانه کوچک با امکانات کم احساس شعف و شادی کند.

احساس تفسیر خود آدمی است و به درک او بستگی دارد .می تواند اتفاقات را خوب یا ید ببیند .

یک نتیجه گیری ساده می تواند این باشد که ،وقتی کسی از گذشته اش ،ژن هایش ،خانواده اش وضع مالیش و همه چیزش می نالد و گله می کند یعنی اینکه حال امروزش زار است...

شما چطور فکر می کنید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۳
محمد رضا

پیاده روی با مادر

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۴۰ ب.ظ

 

امروز جمعه مادرم به من گفتند:" حوصله ام سر رفته  و نمی دانم چه کار کنم ،ای کاش روز ، زود تمام می شد .چه قدر جمعه ها سخت می گذرد."

به ایشان گفتم خوب مادر سرگرمیی برای خودتان درست کنید ،لباس هایتان را مرتب کنید ،چیزهای بدرد نخور را دور بیندازیدو...

ولی ایشان یک جمله گفتند که من را تسلیم کرد.

گفتند : "حوصله ندارم ،حال هیچ کاری را ندارم .این کرونا بدجوری من را خانه نشین کرده است."

این بود که با ایشان به راه افتادیم و کمی پیاده روی کردیم و با هم صحبت کردیم . فکر کنم کمی روحیه شان بهتر شد در راه بازگشت از مسیر پارک نزدیک خانه برگشتیم.

چراغ های خیلی ریز یک خانه مجاور پارک که کف پیاده رو نصب شده بودند و تعداد زیادشان سوخته بودند ولی یکی دوتا هنوز روشن بود و نور ضعیفی را به دیوار خانه می تاباند حواس من را به خود جلب کرد.

داشتم فکر می کردم صاحب خانه در ابتدا چه حس و حالی داشته که به فکر نصب این چراغ ها بوده و الان آن حس دیگر نیست .

داشتم به مغازه های خیلی دور از چشم در کنار کوچه درختی فکر می کردم .یک نانوایی ،لحاف دوزی و سوپری کوچک .

داشتم فکر می کردم جای یک بریانی در بین اونها خالی است و چه قدر جالب می شد که  در ظهر یک جمعه که همه جمعند ،بچه های کوچک و بزرگ ، اقوام ،عموها و پسر عموها دور هم جمع می شدند ، چه قدر لذت دارد که نان داغ را بخریم و بریانی را به خانه ببریم و همه بخوریم و بخندیم و جمعه را با شادی تمام کنیم . درست مثل قدیما.

واقعا این ساختمانها ، سنگ و آجرها ، این زندگی ها با چی دلپذیر می شد.چه چیز همه ما ها را به زندگی علاقه مند می کرد.

چی شد که همه رفتند دنبال تجملات و مبل های آنچنانی و فرش های نفیس و ماهواره ها و تلویزیون  ال ای دی بزرگ سینمایی.؟

انگار گمشده ای حس می شود .انگار چیزی بود که دیگر نیست .انگار چیزی به این سنگ ها و ساختمانهای قدیمی اضافه می شد که حالا که دیگه نیست ،زشت و بد بنظر می آیند .

فکر می کنم یک چیز نبود و یک چیز بود .

منیت و عشق...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۴۰
محمد رضا